۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

پرهیب

همین طوری تلاش می کنم نگه دارم تصویرش را. چشم می دوانم توی اتاق. سعی می کنم تجسمش کنم. محو می شود هر روز که می گذرد. محو و محوتر. مثل یک شبح. مثل وقتی که به یک نور خیره شدی و بعد چشمانت را می بندی. اول توی آن تاریکی فقط نور هست و بعد هی کم رنگ تر و کم رنگ تر می شود تا تمام شود.

هیچ نظری موجود نیست: