همین طوری تلاش می کنم نگه دارم تصویرش را. چشم می دوانم توی اتاق. سعی می کنم تجسمش کنم. محو می شود هر روز که می گذرد. محو و محوتر. مثل یک شبح. مثل وقتی که به یک نور خیره شدی و بعد چشمانت را می بندی. اول توی آن تاریکی فقط نور هست و بعد هی کم رنگ تر و کم رنگ تر می شود تا تمام شود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر