دوباره از اول می نویسم:
چشمها بسته. برای یک ربع بازشان نکنید. فقط به تنفستان توجه کنید. فقط به ناحیه مثلثی بینی و پشت لب. به خروج هوایی که از سوراخ بینی می آید و می رود. از راست یا از چپ یا هر دو.
بعد ببینید چند دقیقه اش را می توانید فقط و بدون مزاحم فکری این کار را بکنید. بدون فرضِ از پیش این کار را بکنید. مثل یک مشاهده گر توی آزمایشگاه. فقط خودتان را ببینید.
مابقی اش را فردا می نویسم
فردا
خب پانزده دقیقه چه طور بود؟
اگر بتوانید بیشترش کنید آن چیزی را که الان می خواهم بگویم برایتان ملموس تر می شود.
من این کار را به مدت طولانی انجام دادم. هر بار یک ساعت. می دانید چه شد؟
خیلی سخت بود. زیاد تر از آن که فکرش را بکنید.
تمام مدتی که گذشت حسم این بود که آدم ابلهی ام. دلیلش هم این بود که تمام مدت یا داشتم گذشته را چه تاریک چه لذیذ به خاطر می آوردم یا برای آینده نقشه می کشیدم. گاهی گفتگو های درونی ام از حد می گذشت. یک جمله هایی را صد بار تغییر می دادم. توی ذهنم عوضشان می کردم. آن قدر این کار را کردم که خسته شدم.یعنی ذهنم خسته شد.
نتیجه ای که می خواهم بگیرم خیلی ساده است.تمام انرژی ذهنی ما صرف چیزهایی می شود که یا ارزشش را ندارند یا اگر دارند وقتش نیست که انرژی صرفش کنیم. بیشتر ما داریم تمام لذت لحظه هایی را که تک تک شان عمرعزیزمان را می سازند تلف می کنیم.کوتاه اینکه ما داریم زمان حال عزیزمان را از دست می دهیم. که خودش دلیل بزرگی است برای تکراری شدن و موفق نشدن
راستش از این که خواستم آزمایشش کنید هدف خاصی داشتم. گاهی ما خیلی چیزها را می دانیم اما لزوما درکش نکرده ایم. ذهنمان لمسش نکرده و به همین دلیل بیشتر وقتها خلاف دانسته مان عمل می کنیم. اگر این آزمایش را انجام دهید ذهنتان این دانایی و آگاهی را بی واسطه درک می کند و مطمئن باشید نتیجه اش زمین تا آسمان فرق می کند.
قسمت آخر هم بماند برای بعد