۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

همین جوری از خلال یک روز تعطیل

روزهای تعطیل صدای خاص خودش را دارد. شاید به خاطر سکوت بیشتری که هست ما صداهای هر روز را بیشتر و بهتر می شنویم. صدای کبوتر، بلبل، کلاغ. عقبکی عقب رفتن ماشینی توی کوچه، صدای آمبولانس، موتور یخچال. بعد به هر حال نوع صداها از یک دایره ای فراتر نمی روند. منظورم این هست که کم می شود که صدای جدیدی به این صداهای همیشگی اضافه شوند. درنتیجه معمولا وقتی یک روز تعطیل توی خانه نشسته ایم حس و حالمان هم شبیه روزهای تعطیل دیگر می شود. خانه که همان خانه هست، صداها هم که مشترکند و ما هم به هر حال فرق چندانی با هرروزمان نداریم. این می شود که خیلی فرقی نمی کنند روزهای تعطیل.
توقع ان چنانی هم نباید باشد برای بر هم زدن روزمرگی و یک اتفاق خوشایند

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

فرو می رود در آب

من از زیر آب رفتن اشیاء لذت می برم. یک قابلمه بزرگ رو در نظر بگیرید. توش یه قاشق میندازید یا یه لیوان کثیف. اون لحظه هس که لیوانه داره می ره پایین و پر از آب می شه من حس خیلی خوبی دارم. یا مثلا وقتی بچه بودیم یه چیزی رو که آب می برد یا می افتاد توی یه جای عمیق من همزمان حس غم و لذت بصری می بردم. نمی دونم چرا.ولی همیشه چشمام دنبال می کرد اون چیزه رو و خوشش می اومد که داره همچین صحنه ای رو تماشا می کنه. کیف می کنم وقتی یه چیزی داره فرو می ره توی عمق. گاهی حتی تو شنا خودم رو شل می گیرم که برم زیر آب. بس که لذت داره.کلا این صحنه ای که یه چیزی سطح نازک آب رو می شکنه و ازش عبور می کنه یه جورایی رمانتیکه. خب باشه رمانتیک نه، لذیذه. می دونید شاید واسه اینه که سرعت اون شیء زیر آب کم می شه.مخصوصا چیزای سبک. دورِ کند هر چیزی ذهن آدم رو ربط می ده به صحنه های رمانتیکی که توی فیلما دیدیم. شاید قضیه همینه. الان که دارم اینو می نویسم فکر کردم  از صحنه خفه شدن آدم تو آب چی؟ راستش دوس ندارم چیزی بگم. اون لحظه ای که آدمه داره دست و پا می زنه و خود تنهاش داره غرق می شه. نه نمی دونم شاید تو این مورد همیشه منتظرم طرف نجات پیدا کنه.
اما منظره ش جدای از جون یه آدم ، منظورم این که آب هست و یه چیزی داره فرو می ره بازم همونه.
حالا که فکر می کنم می بینم اوه من خیلی از فانتزی هام با آبه...

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

that's the way it is


با صدای کلاغ بیدار می شوم. کمی دیرتر از همیشه. داشتم خواب می دیدم که کلاغ بیدارم کرد. خواب باران جل جل. دعوایمان شده بود. از اتاقت بیرون آمدم. نمی دانستم چه کار کنم. برگشتم بگویم منظوری نداشتم. رفته بودی خاله ات را برسانی جایی توی آن باران جل جل. کلاغ که بیدارم کرد نیم ساعتی توی رختخواب چشم بسته خاطراتمان را نشخوار کردم. اتاق خواب تاریک است. احتمالا آن بیرون می خواهد ببارد. حس غریبی دارم. نمی دانم با همه این اتفاق هایی که افتاده دوباره کی تو را می بینم. دوست ندارم تا آن وقت هی خوابت را ببینم. می گویند خواب، اتفاق های هر روز است که شب ظاهر می شوند. نمادی از ذهن شلوغ یا آرامت. من دوست ندارم از بس که یادم به تو می افتد خواب تو را ببینم. دوست ندارم دلیل خوابِ تو را دیدنم این باشد. دلم می خواهد تو به من فکر کرده باشی. سیگنال فرستاده باشی. که فلانی دلم هوایت را کرده. کجایی. من اما جوابی ندارم به تو بدهم. اصلا نمی دانم قرار است چه بشود. راستش گاهی فکر می کنم این پا درهوایی از قطعیت شکست خورده بهتر است. دوست دارم اگر قرار است دوباره از تو خبری بشود اتفاقی باشد. لااقل کوششی از طرف من در کار نباشد. دلم می خواهد یک روزی بی هوا یک جایی هم را پیدا کنیم. این شکلی می توانم مطمئن باشم همه این چیزها باید اتفاق می افتاد.

توصیف


درس نخوانده.یعنی دیپلم دارد. پنجاه وچند ساله است. پیپ می کشد.
خانه ما که می آید وقت رفتن که می شود پیپش را چاق می کند، به زن و بچه اش می گوید آماده باشند و او زودترمی رود که پیپش را منتظر بکشد.تمام که شد می آید که یعنی برویم.
سیاهی چشمهایش بزرگ است، از آنها که بالا و پایینش می رود جایی زیر پلکها گم می شود. این چند سال اخیر دو تا گود هم افتاده روی گونه هایش. طبعا به خاطر پیپ کشیدن.
آدم بیقراری است. زنش چند سالی از خودش بزرگ تر است.
من می گویم برای شرایطی که دارد زیادی باهوش است. آدمهای شبیه به این آقا معمولا یک ویژگی مشترک دارند. آنهم این است که با اعتماد به نفس جبرانی حرف می زنند. کافی است بحث را به سیاست بکشانی. این آقا که این جوری است. چنان نظر می دهد با قاطعیت که فکر می کنی کارشناس مسایل سیاسی است. حتی یک تکیه کلمه هایی هم برای خودش دارد. یک جاهایی عمدن وسط کلمه ها پاز می کند تا حرفش خوب جا بیفتد. یک لحن خاص هم معمولا چاشنی کلامش می کند. برای من این طوری است که انگار دارد جبران می کند نرسیده هایش را. من حکم کلی نمی دهم. شاید هم اصلا این طور نباشد. اما مدتی است که هی فکر می کردم این آدم چرا یک چیزی توی وجودش به چیزهای دیگرش نمی آید

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

*

سرما که می خوری تنت شل و ول می شه. نفست راحت در نمی یاد. زیادی خسته ای و هی دلت می خواد آه و ناله کنی.اصلا تنت بوی سرماخوردگی می ده. من دستام، پاهام، صدام نا ندار می شن.نوجوان که بودم زیادی سرما می خوردم. خیلی هم لوس می شدم. به قول مامانم خودم رو می نداختم.مامانم می گفت مامان یه سرماخوردگی که این حرفا رو نداره. من بیشتر آه و ناله می کردم. دوست داشتم لوس باشم. اصلا من از هر موقعیتی که پیش می اومد، تو بگو یه زخم سطحی از زمین خوردن هم کوه می ساختم تا خودمو لوس کنم. سرما که می خورم صدام سریع دورگه می شه تا بیشتربه بقیه تفهیم کنه که اتفاقی افتاده.که من همون آدم قبلی نیستم. حال و حوصله ندارم. کوتاه کنید غرضتون رو.
حالا یه چند سالی می شه که دو سه باری بیشتر سرما نخوردم. وقتی حالا سرما می خورم همه اون نوستالژیا می یاد سراغم. انگار یه فرصتی می شه که خودم رو ول کنم و نخوام به بقیه جواب پس بدم که چرا. که کم حرف بشم و دلیلش سرماخوردن باشه الکی. که زود بخوابم و کسی ندونه که غصه دارم امشب.
که فین فین دماغم رو نفهمه کسی که اشک ریختم.
حالا من سرما که می خورم انگار گنج پیدا کردم. که انگار مرخصی استعلاجی می گیرم از روابط اجتماعی شلوغ.

* کالبدشکافی سرماخوردگی

چرا پژوهش مهم است

همه ما از تجربه شخصی، دانش بسیاری به دست می آوریم.آنچه را مشاهده می کنیم،تعمیم می دهیم و اغلب برخوردهای به یاد ماندنی را "واقعیت های زندگی" به شمار می آوریم. ولی این نتیجه گیری ها تا چه حد معتبر است؟ گاه ما در این مشاهدات شخصی دچار اشتباه می شویم یا آنچه را دیده ایم یا شنیده ایم سوء تعبیر می کنیم. گاه پیش می آید که فکر می کنید دیگران حرف شما را درست نفهمیده اند، همان طور که آنان نیز فکر می کنند شما حرفشان را خوب نفهمیده اید. وقتی فقط تجربه های شخصی اساس اطلاعات ما باشد، نمی توانیم بی طرفانه قضاوت کنیم، زیرا داوری ما در جهت تایید خود و اعتماد به نفسمان خواهد بود.
جان دبلیو سانتراک

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

مرحله دو

دوباره از اول می نویسم:
چشمها بسته. برای یک ربع بازشان نکنید. فقط به تنفستان توجه کنید. فقط به ناحیه مثلثی بینی و پشت لب. به خروج هوایی که از سوراخ بینی می آید و می رود. از راست یا از چپ یا هر دو.
بعد ببینید چند دقیقه اش را می توانید فقط و بدون مزاحم فکری این کار را بکنید. بدون فرضِ از پیش این کار را بکنید. مثل یک مشاهده گر توی آزمایشگاه. فقط خودتان را ببینید.
مابقی اش را فردا می نویسم
فردا
خب پانزده دقیقه چه طور بود؟
اگر بتوانید بیشترش کنید آن چیزی را که الان می خواهم بگویم برایتان ملموس تر می شود.
من این کار را به مدت طولانی انجام دادم. هر بار یک ساعت. می دانید چه شد؟
خیلی سخت بود. زیاد تر از آن که فکرش را بکنید.
تمام مدتی که گذشت حسم این بود که آدم ابلهی ام. دلیلش هم این بود که تمام مدت یا داشتم گذشته را چه تاریک چه لذیذ به خاطر می آوردم یا برای آینده نقشه می کشیدم. گاهی گفتگو های درونی ام از حد می گذشت. یک جمله هایی را صد بار تغییر می دادم. توی ذهنم عوضشان می کردم. آن قدر این کار را کردم که خسته شدم.یعنی ذهنم خسته شد.
نتیجه ای که می خواهم بگیرم خیلی ساده است.تمام انرژی ذهنی ما صرف چیزهایی می شود که یا ارزشش را ندارند یا اگر دارند وقتش نیست که انرژی صرفش کنیم. بیشتر ما داریم تمام لذت لحظه هایی را که تک تک شان عمرعزیزمان را می سازند تلف می کنیم.کوتاه اینکه ما داریم زمان حال عزیزمان را از دست می دهیم. که خودش دلیل بزرگی است برای تکراری شدن و موفق نشدن
راستش از این که خواستم آزمایشش کنید هدف خاصی داشتم. گاهی ما خیلی چیزها را می دانیم اما لزوما درکش نکرده ایم. ذهنمان لمسش نکرده و به همین دلیل بیشتر وقتها خلاف دانسته مان عمل می کنیم. اگر این آزمایش را انجام دهید ذهنتان این دانایی و آگاهی را بی واسطه درک می کند و مطمئن باشید نتیجه اش زمین تا آسمان فرق می کند.
 قسمت آخر هم بماند برای بعد

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

to do or not to do

من آدمی ام که گاهی درست و حسابی خرج نمی کنم. پول را نه، احساس و اندیشه ام را خرج نمی کنم. راستش را بدانید* جای خرج کردن را درست نمی دانم. گاهی از این نادانی ام روان پریشی می گیرم. که چرا نمی توانم بفهمم کی باید خرج کنم و کی نه. قاعده ذهنی اخلاق گرایم همیشه این بود که احتکار یا خساست در هیچ جای زندگی جای ندارد. چه به تو نفعی برسد چه نرسد. حالا بعد از چندین سال نمی دانم گرگ باران دیده شدم یا توی معادلات زندگی مادی به آلودگی نسبی رسیدم دیگر دست و دلم نمی رود خرج کنم. یک جایی توی رابطه های دو نفری می دانم این کار را بکنم این آدم حداقل توی رابطه بعدی اش درست تر عمل می کند. میدانم گره کارش کجاست، بعد چون می بینم این آدم هیچ دغدغه این چنینی ای برای من ندارد زبان به کام می گیرم. واکنش سریعم این شکلی است که پس من چه. شاید من اصلا در دجله انداختم و ایزد راه بیایان را گم کرد.
شاید این واکنش دوره ای باشد، شاید همیشگی باشد. شاید الان زیادی شکننده ام و خودم را به شدت طلبکار دنیا می دانم. اما به هر حال بنا به ارزش گذاری ای که پا به پایم تا این سن آمده حس خوبی ندارم از خرج نکردن.


*عمدی است

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

just do it please

چشمها بسته. برای یک ربع بازشان نکنید. فقط به تنفستان توجه کنید. فقط به ناحیه مثلثی بینی و پشت لب. به خروج هوایی که از سوراخ بینی می آید و می رود. از راست یا از چپ یا هر دو.
بعد ببینید چند دقیقه اش را می توانید فقط و بدون مزاحم فکری این کار را بکنید. بدون فرضِ از پیش این کار را بکنید. مثل یک مشاهده گر توی آزمایشگاه. فقط خودتان را ببینید.
مابقی اش را فردا می نویسم

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

ایزیت یور ریل وان؟

وقتی بدون قضاوت بیرونی، وقتی بدون ترس از عیب جویی دیگران خودتان را می بینید چه جوری می بینید؟
عقلانی ترید یا احساسی تر؟ متعصبید یا رها؟
اصلا اگر ازتان بخواهند یک صفحه بنویسید درباره خودتان چه می نویسید؟
چه قدر از باورهایتان مال خودتان است؟ چه قدر از اینکه حرفتان را راحت بزنید و نترسید از اینکه دوستانتان در باره تان چه می گویند مطمئنید؟ می گویم دوست. چون دوستها تنها آدمهای مهمی هستند که نظرشان باید مهم باشد.
من اما به یک نقطه ای رسیده ام که می بینم یک نگاه ارزیابگر حرفه ای دارم که روی وجودم چنبره زده. که همیشه از ترس اینکه اشتباه کند نظر قطعی نداده. بس که دلش خواسته عادل باشد، منصف باشد، بس که همه زاویه ها را دیده، همه طرف را. بس که همه عمرش از آدمهایی غیر منصف حالش به هم خورده، نخواسته بشود مثل یکی از آنها، آدمهایی که فقط خودشان را می بینند و هیچ کس برایشان مهم نیست.
خب حالا بهتان می گویم که نمی شود. نمی توانی بی نظر باشی. نمی توانی همیشه همه چیز را ببینی. نمی توانی وسط همه چیز را بگیری. چون له می شوی، از وسط نصف می شوی، پاره پاره می شوی.
هیچ آدمی نمی تواند بدون یار کشی زندگی کند. هیچ آدمی نمی تواند برای خودش مستقل مطلق باشد. همین آدمهایی که می بینید خیلی ادعای استقلال نظر دارند سرش را که بگیری جایی آن آخرها به نوشته های یک فیلسوفی، متفکری وصلند. اصلا به قول بزرگی ما بر شانه های گذشته ایستادیم.

با عشق

از تجربه جدیدم فعلن همین را می گویم. اگر جایی از زندگی، لحظه ای بود که دیدید کاری از دست خودتان برای خودتان بر نمی آید. اگر دیدید آن قدر آشفته اید و دنبال چیزی می گردید که از آشفتگی تان کم کند به من بگویید تا چیزی را بهتان معرفی کنم.