من آدمی ام که گاهی درست و حسابی خرج نمی کنم. پول را نه، احساس و اندیشه ام را خرج نمی کنم. راستش را بدانید* جای خرج کردن را درست نمی دانم. گاهی از این نادانی ام روان پریشی می گیرم. که چرا نمی توانم بفهمم کی باید خرج کنم و کی نه. قاعده ذهنی اخلاق گرایم همیشه این بود که احتکار یا خساست در هیچ جای زندگی جای ندارد. چه به تو نفعی برسد چه نرسد. حالا بعد از چندین سال نمی دانم گرگ باران دیده شدم یا توی معادلات زندگی مادی به آلودگی نسبی رسیدم دیگر دست و دلم نمی رود خرج کنم. یک جایی توی رابطه های دو نفری می دانم این کار را بکنم این آدم حداقل توی رابطه بعدی اش درست تر عمل می کند. میدانم گره کارش کجاست، بعد چون می بینم این آدم هیچ دغدغه این چنینی ای برای من ندارد زبان به کام می گیرم. واکنش سریعم این شکلی است که پس من چه. شاید من اصلا در دجله انداختم و ایزد راه بیایان را گم کرد.
شاید این واکنش دوره ای باشد، شاید همیشگی باشد. شاید الان زیادی شکننده ام و خودم را به شدت طلبکار دنیا می دانم. اما به هر حال بنا به ارزش گذاری ای که پا به پایم تا این سن آمده حس خوبی ندارم از خرج نکردن.
*عمدی است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر