با صدای کلاغ بیدار می شوم. کمی دیرتر از همیشه. داشتم خواب می دیدم که کلاغ بیدارم کرد. خواب باران جل جل. دعوایمان شده بود. از اتاقت بیرون آمدم. نمی دانستم چه کار کنم. برگشتم بگویم منظوری نداشتم. رفته بودی خاله ات را برسانی جایی توی آن باران جل جل. کلاغ که بیدارم کرد نیم ساعتی توی رختخواب چشم بسته خاطراتمان را نشخوار کردم. اتاق خواب تاریک است. احتمالا آن بیرون می خواهد ببارد. حس غریبی دارم. نمی دانم با همه این اتفاق هایی که افتاده دوباره کی تو را می بینم. دوست ندارم تا آن وقت هی خوابت را ببینم. می گویند خواب، اتفاق های هر روز است که شب ظاهر می شوند. نمادی از ذهن شلوغ یا آرامت. من دوست ندارم از بس که یادم به تو می افتد خواب تو را ببینم. دوست ندارم دلیل خوابِ تو را دیدنم این باشد. دلم می خواهد تو به من فکر کرده باشی. سیگنال فرستاده باشی. که فلانی دلم هوایت را کرده. کجایی. من اما جوابی ندارم به تو بدهم. اصلا نمی دانم قرار است چه بشود. راستش گاهی فکر می کنم این پا درهوایی از قطعیت شکست خورده بهتر است. دوست دارم اگر قرار است دوباره از تو خبری بشود اتفاقی باشد. لااقل کوششی از طرف من در کار نباشد. دلم می خواهد یک روزی بی هوا یک جایی هم را پیدا کنیم. این شکلی می توانم مطمئن باشم همه این چیزها باید اتفاق می افتاد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر