وقتی بدون قضاوت بیرونی، وقتی بدون ترس از عیب جویی دیگران خودتان را می بینید چه جوری می بینید؟
عقلانی ترید یا احساسی تر؟ متعصبید یا رها؟
اصلا اگر ازتان بخواهند یک صفحه بنویسید درباره خودتان چه می نویسید؟
چه قدر از باورهایتان مال خودتان است؟ چه قدر از اینکه حرفتان را راحت بزنید و نترسید از اینکه دوستانتان در باره تان چه می گویند مطمئنید؟ می گویم دوست. چون دوستها تنها آدمهای مهمی هستند که نظرشان باید مهم باشد.
من اما به یک نقطه ای رسیده ام که می بینم یک نگاه ارزیابگر حرفه ای دارم که روی وجودم چنبره زده. که همیشه از ترس اینکه اشتباه کند نظر قطعی نداده. بس که دلش خواسته عادل باشد، منصف باشد، بس که همه زاویه ها را دیده، همه طرف را. بس که همه عمرش از آدمهایی غیر منصف حالش به هم خورده، نخواسته بشود مثل یکی از آنها، آدمهایی که فقط خودشان را می بینند و هیچ کس برایشان مهم نیست.
خب حالا بهتان می گویم که نمی شود. نمی توانی بی نظر باشی. نمی توانی همیشه همه چیز را ببینی. نمی توانی وسط همه چیز را بگیری. چون له می شوی، از وسط نصف می شوی، پاره پاره می شوی.
هیچ آدمی نمی تواند بدون یار کشی زندگی کند. هیچ آدمی نمی تواند برای خودش مستقل مطلق باشد. همین آدمهایی که می بینید خیلی ادعای استقلال نظر دارند سرش را که بگیری جایی آن آخرها به نوشته های یک فیلسوفی، متفکری وصلند. اصلا به قول بزرگی ما بر شانه های گذشته ایستادیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر