۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

خاموشی

از فردا به مدت ده روز وارد تجربه متفاوتی می شوم. کلی هیجان دارم. به هیچ چیز دسترسی ندارم . آمدم بیرون از این تجربه برایتان می نویسم. یعنی امیدوارم که چیزهای زیادی برای نوشتن باشد.

I am afraid not to be happy forever

من داشته ام از این تجربه ها که درآغوش کسی باشم بی حرف، که بگیردم توی بغلش، که بخواهم گرمی پوستش روی تن سردم باشد،;که شبها توی بغلش بخوابم، اما بیشتر نه.که ته دلم قرص نباشد. اصلا پرِ شک باشد.من با این ادم آرام بودم. وجودش، همین که دور و برم بود، همین که نشسته بود و برای خودش دختر پیدا می کرد  توی وب و من هم کتابم را می خواندم، من هم مشغول زندگی ام بودم یک حال خوبی یود. گاهی از سر بوالهوسی می پیچیدم به پر و پایش. می پرسیدم آن قدر که بفهمم ته دلش چیست. می دانم دوستم داشت و می گفت که نمی خواهد اذیتم کند. من فکر می کردم کم تجربه تر از من است. می دانستم با من خوشبختی پر و پیمانی ندارد. گوشش بدهکار نبود. نمی گذاشت غمش را ببینم. خیلی سنگدلی می خواست که من داشتم.

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

آن وقتها و نگاه بیست سالگی


نه که حالا من از آن دسته آدمهام که خیلی این موقعیت برایم پیش می آید اما اگر پیش بیاید دو سه روزی کیفورم.جنس لذت خرید جواهر برای من با لذت معمول فرق می‌کند.‌ می‌دانم که همیشه یک جواهر تنها توی جایی که نور کم‌تری دارد درکمین من نشسته.می‌دانم که همیشه جواهری توی یک لحظه جادویی خودش را به رخ من می کشد.خودش می داند همان اول نباید خودش را به من تحمیل کند.باید از آن جواهر‌ها باشد که کوچکند و ارزش واقعی شان معلوم نیست.حتی در نگاه اول از آنچه هست کمتر به نظر برسد که وقتی قیمتش را بگویی همه تعجب کنند. اما تو ته دلت قرص است از انتخابت. آنقدر می‌دانی و دل بستنت طبیعی است که همه آرام آرام دل بسته جواهرت می‌شوند.از آنها که در همان نگاه اول و چه بسا نگاه‌های بعد همه چیز را به تو نشان نمی‌دهند.کلی چیز برای روز مبادا دارند. می گذارند تو ذره ذره کشفشان کنی.
            آدمها خیلی وقتها این شکلی توی زندگی آدم پیدا می شوند.

روانی


بودنت برایم حیاتی بود. تو برایم ضروری بودی. توی فانتزیهای عالم امکان حتما من نقش بزرگی برای عشق در نظر گفته بودم. انگار که اصرار کرده بودم می‌توانم همه چیز را رنگی از عشق بزنم. گفته بودم لابد که دیفالت اصلی مرا عاشقانه بزنند. که از نگاهم، لبانم و بازوانم عشق ببارد. که من شده ام حالا تداعی آزادی از هر چه از عشق دیده ام و شنیده ام

 انکار می کردی نگاهت را. زنانگی می خواستی آن شب اول که آمدی کنارم و سر به جَیبِ من کنان گفتی تصویرت بوی شراب بوی عشق می دهد. گفتم هنوز قوام نیافته گفتی قوامش می دهیم اگر بی پروا باشی. سرد بود دستانم همیشه. همیشه می ترسیدم از حالت نافهمی نگاهت. که منحرف بشود از جایی که باید برود. همیشه می ترسیدم از بازیگوشی مردانه کلامت. من درونم بی تاب بود و فقط چشمها بودند که راز مرا نشانت می‌دادند. می‌کاویدی‌شان. نفست حتی می‌گرفت. گیج می شدی دست آخر. ناکام بودی و با غیض مرا می پاییدی. انگار که من عمدی داشته باشم در این نگاه. من اما تمامِ وقت ناتمام بودم. همه چیز در آنِ واحد سرگرم و بی‌زارم می کرد. می‌توانستی ساعتها وقت بگذاری و مرا بجویی . می‌توانستی دستهایت را حلقه کنی و ساعتها بازی کنی با لبانت. همه راهها را می‌توانستی امتحان کنی.می توانستی تنها با یک صدای پر قدرت مرا گیج کنی. من تمام لحظه ها نگاهم به رفتن بود. استحاله‌مان انگار جالب‌تر از خودمان شده بود. می توانستم ببینم آرامی جانمان را که درهم می تنید. می شد کلاف سردرگم. از هر گره‌اش یک زندگی در‌می‌آمد و تو آن وقت‌هایی که چنین درکِ پر و عمیقی نصیبت می‌شد کز می‌کردی توی سینه‌ام و سکوت می‌کردی.
من اما هنوز به تو نگفته بودم که آخر داستان را نباید تصور کنی.


خرید

توی فروشگاه که می چرخیدیم همیشه چیزی حوصله مرا سر می برد. می دانستم فروشگاه سرگرمی است. تفنن است. جنس خریده شده مرهم است برای روزهای بی هیبت.اما نمی توانستم لذت خرید را مثل بقیه آدمها یاد بگیرم. تنها نیاز شدیدِ لحظه ای بود که مرا به هیجان وا می داشت. نیاز به رژلب برای میهمانی ای خاص، یا توی آن فرس ماژوری که داشتیم خرید یک پیراهن مناسب برای عروسی ای که تصمیم می گرفتیم شب برویم

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

wish me luck

 رویایم. رویای من پراز آدمهاست. همه رویای من توی آدمها خلاصه می‌شود. آدمهایی که بوی خستگی ندهند. آدمهایی که وقتی نگاهشان می‌کنی هیچ چیزی آن ته مه‌های چشمشان تو را نگران نکند. دور و بری‌هایم نیستند این آدمها. آدمهای دور وبرم نمی‌گویم شاد شادند اما حداقل شاید تا حدودی بدانند که چه می‌خواهند. من خسته سالهای ندانستن بودم که به این گذر رسیدم. یک روز مثل همه روزها اتفاق می‌افتد و تو می‌دانی که لبخندت عریض‌تر شده. می‌دانی که همانی است که انتظارش را می‌کشیدی. تمام بالاها و پایینها را گشته‌ام. یک کاری می‌خواستم از این هزارتو باشد. که نگرانی آدمها را دود کند و ببرد. به چیزی بیرون و فراتر از خودمان فکرنمی‌کنم. به چیزی نگاه می‌کنم که وقتی جدی می‌شود حتی خوردن غذای روزانه را هم متفاوت می‌کند. می‌دانم سخت می‌شود به آدمها بقبولانی که زندگی برای شادی است. لیستی ردیف می کنند که بیا و ببین. که توی ذوقت می‌زنند و به مسخره می‌کشانندت که توهم زده‌ای.
مسیرهای طولانی و پرپیچ و خمی توی ذهنم دارم. اما سر اولش را می‌دانم که کجاست. آخرش را نمی‌دانم. نمی‌خواهم که بدانم. همین است که مرا می‌کشاند. که ندانم کجاست...
دنبال یک رویا گشتن و بودن و پیدا کردنش سخت است. آن ابرهای ابهام و تردید و نبودن دقیقِ آن چیزی که می‌خواهی کار را سخت‌تر هم می‌کند. این که گاهی فکر می‌کنی حتی که فردا شاید با همه این توقع بزرگ از خودت دیگر نباشی. اما فکر اینجایش را هم کرده‌ای. رویا ها حتی بدون حضور هم می‌توانند ادامه پیدا کنند. اصلا از کجا معلوم که من ادامه رویای فروخفته دیگری نباشم. همین امیدها سر پا نگهمان می‌دارد دیگر. چرا وارد بازی‌اش نشویم.
همین تصویر مبهم خیالیِ غیر دقیق هست که امیدم را زیاد می کند به خلق. به آفرینش. دقیق اگر باشد می شود یک چیزی مثل همه چیزها. مثل همه دیگرهای به‌درد نخور به‌اندازه کافی. دنبال یک چیز پر چالش بودم. دنبال یک چیزی که از غیرممکن ممکن بسازد.

وقتی بچه هایی اطرافت داری که بهشان درس بدهی نمی‌توانی به خودت بگویی که این آدم نمی‌کشد، نمی‌فهمد. بچه‌ها حداقلِ چیزی هستند که باید بشوند. قرار هم نیست همه آن چیزی بشوند که دیگران می‌خواهند.
قبلا می‌گفتم هر که سر راهم قرار بگیرد سهم من است. حالا فکر می‌کنم گاهی برای سهمت باید بدوی. باید به پرو پای یکی بپیچی که بتوانی درگیرش کنی. قرار هم نیست کار بزرگ را تو بکنی. قرار است او همه کارها را بکند. این همه چیزی است که از زندگی و از بالا و پایین کردن همه چیزهای اطرافم فهمیدم. تو مثل یک جزئی که باید توی کل وجودی به اسم زندگی درست و بی اشتباه سر جایت قرار بگیری. نه کمتر و نه بیشتر. جای خودت را پیدا می‌کنی و آن وقت همه‌چیز خوب پیش می‌رود.
برآیند همه‌ی این سالها چشم دواندن توی زندگی آدمها، توی روابطشان و توی نگاهشان همین است که الان دارم. که بدون نقشی که پررنگ باشد تنها دسته اهرمی را که به تو واگذار شده خیلی آرام و خیلی با احتیاط بچرخانی. همه آدمها تنها به همین اندازه فشار نیاز دارند که باور کنند.

EDUCATION DEDICATOR

from now on my job is the education dedicator. WHATEVER possible I do, and I will never be disappointed.

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

مرد عمل باش


دلم برایت تنگ شده. خیلی. خیلی.دلم میخواست اینجا مثل یک روح مینشستی و بیتاب نبودی. مینشستی و نگاه نقادانهت را کمی قفل میکردی. بعد من برایت حرف میزدم. میگفتم که زندگی چهقدر میتواند ساده باشد. میگفتم که زندگی چهقدر میتواند پرشور باشد. میگفتم که زندگی چهقدر میتواند بیدرد بگذرد و پرکار. میگفتم سهم عملت را که بپردازی به این دنیا غمهایت آرام آرام آب میشوند. میگفتم که فکر نکنی بیشتر از اینها. چند هزار گیگ اطلاعات هر روز سر از این کره در میآورند؟چقدرش را میدانیم؟ چهقدر از آنها که میدانیم به دردمان میخورد؟ چند درصد از روزهایمان شادیم؟ چند درصد از کارهایمان پربار است؟

بهت بگویم وقتی بغلم کرد چه لذتی داشت؟
با همه وجودش خودش را به من می‌فشرد که بدانم چه قدر دلش برایم تنگ شده. بغض هم کرد. که یعنی تو نمی‌دانی چه بر من گذشته از این دوری. بچه‌ها رازها را می‌دانند.

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

یک دیدگاه

اشک سخاوتمند است. بیهیچ منتی تو را آرام می کند. اشک هم مثل واژه میماند.راهی است برای خالی شدن. به نوشتن میماند. اما نوشتن هم به اندازه اشک این همه دست به نقد نیست. وقتی میریزد و میغلتد آرامت می کند. اشک زنانه از واژههای تو که به وقت عصبانی شدن بیرون میریزد کم ضربهتر است. تو هم با همان واژه ها آرام میشوی. گاهی هم انگار به جای آرامترشدن پشیمان میشوی. اشک ریختن یک استعداد است. من چیزی دارم که آرامم می کند. خوب هم آرامم می کند. حربه زنانه هم نیست. اگر میخواهی اشکم را نریزی آرام حرف بزن. آنوقت من هم فکر نمیکنم خشونت حربه مردانه است. اشک که میریزم باعث میشود حرفهایی نزنم که بعدها پشیمان شوم. نمی گویم تو اشک بریز. اما مرا به هنگام اشک ریختن ضعیف مبین. یکبار هم این شکلی ببین. چه میشود؟

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

تو چه کارها که نکرده ای

آدمها هیچ وقت به خاطر کارهایی که نکرده اند تشویق نمی شوند. همیشه وقتی کار بدی را که می توانستی بکنی نمی کنی یا خودت را کنترل می کنی و حرفی نمی زنی، خشمی داری و بر سر راننده تاکسی فرود نمی آوری کار بزرگی نکردی.کاردرست همین است، هیچ افتخاری هم ندارد. اما دیدید گاهی یک آدمهایی بدجور به دل می نشینند؟ لبخندشان، نگاهشان، یک چیزی هست که دوست داری ادامه پیدا کند. عمق نگاهشان زیاد است؟ این شاید رازش تمام همان کارهایی است که نباید می کردند و نکرده اند.

dont talk when you're angry

آدمایی که تو عصبانیت جلو خودشون رو می گیرن دلیلش این نیست که بلد نیستن فحش بدن یا می ترسن از طرف مقابلشون. دلیل سکوتشون شاید اینه که می دونن اگه فضا رو سنگین تر کنن از درگیری لفظی بعدا خیلی سخت می شه برگشت به فضای قبلی. پس لطفا فکر نکنید طرف ازتون می ترسه یا توانایی نداره باهاتون دربیفته. یه کم سعی کنیم دیدمون رو وسعت بدیم.

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

به خودم

آدمهای تا حدی بالغ شاید راحت بتوانند دل بکنند از هم. حتی شاید مراسم خداحافظی شان به اندازه روز اول آشنایی متفاوت باشد.آدمهایی که دوتایشان به یک احساس مشابه رسیده اند یا برآمدگی ها و فرورفتگی های همدیگر خوب یک جاهایی از وجودشان را صیقل داده شاید حتی وقت خداحافظی بتوانند یک کنش تن به تن ماندگار هم راه بیندازند. اما توقع نداشته باشیم از آدمی که دلش پیش ما مانده بیاید خیلی راحت ما را ببیند و برود و انتظار داشته باشیم که فرهنگ خداحافظی سرش بشود. چنین خداحافظی ای فقط می تواند آن آدم را بیشتر در موضع پایین دست قرار دهد.

آن قدرتی که مخرب باشد قدرت نیست ضعف است

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

hey you

آدمها را وقتی شکننده اند تحلیل نکنید. شکننده می دانید یعنی چه؟ یک فوت یک لرزش یک تکان می شکندشان. خردشان می کند، گاهی پودرشان می کند


مازوخیسم

تا حالا فکر کردید مازوخیسم یعنی چه حتما. بعد به دلیلش هم فکر کردید حتما.ربطش با چیزهای دیگر چه؟ مثلا ربط ناخودآگاه را با خودآزاری. دارم فکر می کنم این کشف را شاید یک روانشناختی صد سال پیش کرده باشد . شاید اصلا کشف نباشد توهم باشد.اما من دوست دارم جرات دیدن چیزها را از زاویه ای دیگرداشته باشم.
به نظرتان چرا خودآزاری می کنیم. یک آدمی را فرض کنید که از یک مدل رابطه اذیت می شود اما دوباره و صدباره تجربه اش می کند. به این می گویند خودآزاری دیگر. حالا من فکر می کنم آدمها توی ناخودآگاهشان خیلی خیلی قوی ترند. خیلی خیلی پتانسیل دارند. اصلا انگار ما توی ناخودآگاهمان آدمهای دیگری هستیم. بعد آدمی که ناخودآگاهش این مدلی است می داند که تحمل یک سری کارهایی را دارد و به خاطر همین دست به تجربه شان می زند اما از آنجا که تربیت ما آدمها کلی گودال و پرابلم دارد و البته ارزش گذاری های زندگی مان، یاد گرفته ایم که توی تجربه ها اگر نتیجه ای برعکس ارزشها گرفتیم آن را آزار دهنده بدانیم و البته آزار هم می بینیم.
وقتی از تجربه در می آییم با خودمان عهد می کنیم که دیگر آن تجربه را نمی کنیم اما ناخودآگاه ما که ایمان دارد این تجربه اصلا هم دردناک نیست و اتفاقا به درد روح تشنه اش می خورد، دوباره ما را به آن سو سوق می دهد. این می شود مازوخیسم. اما در واقع کافی است ارزش گذاریمان را در راستای پتانسیل های ناخودآگاهمان قرار دهیم.


مرا به چه نام خوانی بی سبب

شکل دادن به رابطه خیلی هنر می خواهد. خمیر یک رابطه می تواند به هر شکلی که دو تایی بخواهید در بیاید . اما گاهی موضوع به این سادگی نیست.نمی دانم تا حالا دیده اید که مثلا یک آدمی یک رابطه ای دارد با کسی و بعد رابطه می پیچد توی کوچه ای. اسمتان می شود یک چیز دیگر مثلا، چه می دانم مثلا رفیق. هزار تا آدم هست که شکل و شمایل این طوری توی رابطه پیدا می کنند با تو.  می شود هم خوابه تو . می شود معشوقت، عاشقت. می شود ناز کشت. می شود رفیق روزهای نداریت. نداری از هر چیزی. می شود رفیق تنت. بعضی وقتها اما پیدا کردن نقشی که می خواهی به این سادگی ها نیست. توی رابطه های نا معلومی که هر دو طرف به این راحتی رضایت نمی دهند این خیلی اتفاق می افتد. پیدا کردن جای خودتان و جای خودش کار سختی می شود. توی ذهنتان هیچ دورنمای روشنی از این نقش نمی تواند شکل پیدا کند. گاهی حتی می شود که طرف مقابل می خواهد به تو برچسبی بزند خیلی محافظه کارانه تو باز هم نمی پسندی. جای خودت را می خواهی. بدون تنش و بدون اجحاف. نمی خواهی ابسیلونی نه فکر کند نه فکر کنی که نقش دو تایی تان برازنده نیست. بحث فقط برسر برازنده بودن است. نه که کجا باشی. که جایی که هستی درست باشد.درک می کنید که. آدمهایی که تمامیت خواه نیستند اما همه چیز را با کیفیت می خواهند شاید به این مرض بیشتر دچارند.