من داشته ام از این تجربه ها که درآغوش کسی باشم بی حرف، که بگیردم توی بغلش، که بخواهم گرمی پوستش روی تن سردم باشد،;که شبها توی بغلش بخوابم، اما بیشتر نه.که ته دلم قرص نباشد. اصلا پرِ شک باشد.من با این ادم آرام بودم. وجودش، همین که دور و برم بود، همین که نشسته بود و برای خودش دختر پیدا می کرد توی وب و من هم کتابم را می خواندم، من هم مشغول زندگی ام بودم یک حال خوبی یود. گاهی از سر بوالهوسی می پیچیدم به پر و پایش. می پرسیدم آن قدر که بفهمم ته دلش چیست. می دانم دوستم داشت و می گفت که نمی خواهد اذیتم کند. من فکر می کردم کم تجربه تر از من است. می دانستم با من خوشبختی پر و پیمانی ندارد. گوشش بدهکار نبود. نمی گذاشت غمش را ببینم. خیلی سنگدلی می خواست که من داشتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر