۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

I am afraid not to be happy forever

من داشته ام از این تجربه ها که درآغوش کسی باشم بی حرف، که بگیردم توی بغلش، که بخواهم گرمی پوستش روی تن سردم باشد،;که شبها توی بغلش بخوابم، اما بیشتر نه.که ته دلم قرص نباشد. اصلا پرِ شک باشد.من با این ادم آرام بودم. وجودش، همین که دور و برم بود، همین که نشسته بود و برای خودش دختر پیدا می کرد  توی وب و من هم کتابم را می خواندم، من هم مشغول زندگی ام بودم یک حال خوبی یود. گاهی از سر بوالهوسی می پیچیدم به پر و پایش. می پرسیدم آن قدر که بفهمم ته دلش چیست. می دانم دوستم داشت و می گفت که نمی خواهد اذیتم کند. من فکر می کردم کم تجربه تر از من است. می دانستم با من خوشبختی پر و پیمانی ندارد. گوشش بدهکار نبود. نمی گذاشت غمش را ببینم. خیلی سنگدلی می خواست که من داشتم.

هیچ نظری موجود نیست: