۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

روانی


بودنت برایم حیاتی بود. تو برایم ضروری بودی. توی فانتزیهای عالم امکان حتما من نقش بزرگی برای عشق در نظر گفته بودم. انگار که اصرار کرده بودم می‌توانم همه چیز را رنگی از عشق بزنم. گفته بودم لابد که دیفالت اصلی مرا عاشقانه بزنند. که از نگاهم، لبانم و بازوانم عشق ببارد. که من شده ام حالا تداعی آزادی از هر چه از عشق دیده ام و شنیده ام

 انکار می کردی نگاهت را. زنانگی می خواستی آن شب اول که آمدی کنارم و سر به جَیبِ من کنان گفتی تصویرت بوی شراب بوی عشق می دهد. گفتم هنوز قوام نیافته گفتی قوامش می دهیم اگر بی پروا باشی. سرد بود دستانم همیشه. همیشه می ترسیدم از حالت نافهمی نگاهت. که منحرف بشود از جایی که باید برود. همیشه می ترسیدم از بازیگوشی مردانه کلامت. من درونم بی تاب بود و فقط چشمها بودند که راز مرا نشانت می‌دادند. می‌کاویدی‌شان. نفست حتی می‌گرفت. گیج می شدی دست آخر. ناکام بودی و با غیض مرا می پاییدی. انگار که من عمدی داشته باشم در این نگاه. من اما تمامِ وقت ناتمام بودم. همه چیز در آنِ واحد سرگرم و بی‌زارم می کرد. می‌توانستی ساعتها وقت بگذاری و مرا بجویی . می‌توانستی دستهایت را حلقه کنی و ساعتها بازی کنی با لبانت. همه راهها را می‌توانستی امتحان کنی.می توانستی تنها با یک صدای پر قدرت مرا گیج کنی. من تمام لحظه ها نگاهم به رفتن بود. استحاله‌مان انگار جالب‌تر از خودمان شده بود. می توانستم ببینم آرامی جانمان را که درهم می تنید. می شد کلاف سردرگم. از هر گره‌اش یک زندگی در‌می‌آمد و تو آن وقت‌هایی که چنین درکِ پر و عمیقی نصیبت می‌شد کز می‌کردی توی سینه‌ام و سکوت می‌کردی.
من اما هنوز به تو نگفته بودم که آخر داستان را نباید تصور کنی.


هیچ نظری موجود نیست: