دلم برایت تنگ شده. خیلی. خیلی.دلم میخواست اینجا مثل یک روح مینشستی و بیتاب نبودی. مینشستی و نگاه نقادانهت را کمی قفل میکردی. بعد من برایت حرف میزدم. میگفتم که زندگی چهقدر میتواند ساده باشد. میگفتم که زندگی چهقدر میتواند پرشور باشد. میگفتم که زندگی چهقدر میتواند بیدرد بگذرد و پرکار. میگفتم سهم عملت را که بپردازی به این دنیا غمهایت آرام آرام آب میشوند. میگفتم که فکر نکنی بیشتر از اینها. چند هزار گیگ اطلاعات هر روز سر از این کره در میآورند؟چقدرش را میدانیم؟ چهقدر از آنها که میدانیم به دردمان میخورد؟ چند درصد از روزهایمان شادیم؟ چند درصد از کارهایمان پربار است؟
بهت بگویم وقتی بغلم کرد چه لذتی داشت؟
با همه وجودش خودش را به من میفشرد که بدانم چه قدر دلش برایم تنگ شده. بغض هم کرد. که یعنی تو نمیدانی چه بر من گذشته از این دوری. بچهها رازها را میدانند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر